من نه قهرمانم، نه تیرانداز
«من نه قهرمانم، نه تیرانداز؛ تنها ستوربانیام که کمان را به دست گرفتهام،
شاید برای آنکه مرزی دوباره معنا یابد.»
در این جملهی کوتاه، فلسفهی وجودیِ بهرام بیضایی نهفته است؛ نویسنده، پژوهشگر، کارگردان و هنرمندی که میان گذشته، حال و آینده پلی از معنا و اندیشه ساخت. او نه تنها خالق نمایش، که کاوشگرِ ژرفِ ریشههای فرهنگی این سرزمین بود؛ اندیشمندی که در هیاهوی تاریخ، اسطوره را نه به عنوان افسانهای دور، بلکه به مثابه جوهرهی زندهی هویت ایرانی زنده کرد.
بیضایی از همان نخستین گامهایش در عرصهی تئاتر و سینما، به اسطورهها نظر داشت؛ آن سرچشمههای رمزآلودی که در رگهای فرهنگ ایران جریان دارند. نمایشنامههای اژدهاک، آرش، و کارنامهی بندار بیدخش – که بعدها با نام «سه برخوانی» منتشر شدند – بیانیهای بودند دربارهی بازگشت اسطوره در زبان معاصر، و یادآوری این نکته که قهرمانان دیروز هنوز در ناخودآگاه جمعی ما زندهاند.
بیضایی نشان داد چگونه میتوان اسطوره را از پستوی زمان بیرون کشید، به آن زبان امروز بخشید، و از دل آن برای نقد تاریخ و جامعهی خویش بهره گرفت.
او دیگر تنها شاهد خاموش این خاموشی نیست؛ بلکه گویندهای است که پرده از سکوت میدرد، تا نشان دهد اسطورهها نه روایتهای کهنه، بلکه آینههایی زنده برای اندیشهی زمانه ما هستند.
در آثارش، از «باشو غریبهی کوچک» گرفته تا «مسافران»، از نمایشهای آیینی تا تحلیلهای فرهنگی، یک مضمون همواره تکرار میشود: بازخوانی انسان ایرانی در برابر قدرت، تبعید، فراموشی و بازآفرینی هویت.
بیضایی به ما یادآوری میکند که «داستان» تنها قصه نیست، بلکه خاک زندهی حافظهی جمعی ماست.
او باور داشت که در پایان، مردم بر ستمِ غولِ آژیدهاک چیره خواهند شد. و ما، همچون او، بر همین باوریم.
پس بیایید با او و از او بخوانیم؛ بخوانیم تا سکوت نماند، تا مرزها دوباره معنا یابند، تا یادمان نرود که هنر، برخوانیِ جاودانهی انسان است در برابر تکرارِ تاریکی.
«ایران به شادی برخاست!
مردم به کوچهها ریختند،
به دشت و به کوه،
به رود و به دریا.
خنده بر لبها نشست،
و فریادِ «ایران!» در هوا پیچید.»
به یاد بهرام بیضایی






