
فرهنگ عمومی و پارادایمهایی که در آن غوطهوریم
بازنشر مقاله در اندیشکده روابط بین الملل و صنایع نرم
به مناسبت روز «فرهنگ عمومی»، به عنوان یک پژوهشگر کوشیدم واقعیتهای جامعه را با نگاهی دقیقتر بررسی کرده و یادداشتی کوتاه در اینباره بنویسم. چهاردهم آبانماه در تقویم رسمی کشور به نام «روز فرهنگ عمومی» نامگذاری شده است.
عبارت «فرهنگ عمومی» در عین سادگی، پیچیدگیهای خاص خود را دارد. به زبان ساده، فرهنگ عمومی یعنی آنچه ما دربارهی گروهی از مردم میدانیم؛ مثلاً لرها، کردها، اصفهانیها یا شیرازیها چه ویژگیهایی دارند؟ مجموعهی این ویژگیها – از پوشش و گویش گرفته تا آداب و رسوم – است که افراد یک توده را از دیگران متمایز میکند. این تمایز در گذر سالها شکل خود را حفظ کرده و باعث شده هر تودهی اجتماعی، هویتی خاص برای خود داشته باشد؛ هویتی که نهتنها برای خود آن گروه، بلکه برای دیگران نیز شناخته شده است.
واژهی «توده» نیز در ذات خود به معنای انبوهی از افراد است که در کنار هم قرار گرفتهاند، بیآنکه الزاماً وحدت شکلی داشته باشند، اما در مجموع به یک پیکرهی اجتماعی تبدیل شدهاند.
در روزهای اخیر کوشیدم دقیقتر نگاه کنم و ببینم آیا میتوان بین رفتارها و واکنشهای امروز جامعهی ما، رابطهای معنادار یافت تا از خلال آن بتوان به تعریفی تازه از فرهنگ عمومی رسید. اینکه بتوانیم رفتارهای نسل جوان را – از علاقه به جشنهایی چون هالووین تا مشارکت در رویدادهای ملی و مذهبی – در چارچوبی تحلیلی توضیح دهیم. رفتارهایی مانند صفهای پمپ بنزین، عادتهای خرید، یا نحوهی واکنش جمعی ما به اخبار و بحرانها، همگی نشانههایی از پارادایمهای فرهنگی هستند.
کتاب «چهارده روز تا شادی پایدار» نوشتهی دکتر لورتا برونینگ از منظر نوروساینس و فرگشت جوامع انسانی، تفاوت میان «مغز پستانداری» و «مغز انسانی» را بررسی میکند. او چهار اصل بنیادین را به عنوان سنگبنای تحلیل خود معرفی میکند:
مغز ما تنها به بقا اهمیت میدهد. اجداد ما برای زندهماندن رفتارهایی را تکرار میکردند که بقایشان را تقویت کند، و هر بار با انجام آنها احساس شادی میکردند. ما همان مغز را به ارث بردهایم و همچنان بهدنبال تکرار همان الگوهای بقامحور هستیم.
مغز ما بر نیازهای برآوردهنشده تمرکز میکند. زیرا اگر اجداد ما پس از رسیدن به یک درخت سیب همانجا میماندند، نسلشان منقرض میشد.
مغز ما گذشته و حال را خلط میکند. تجربههای زیستیِ هر فرد مدارهای عصبیِ خاصی را شکل میدهد، بنابراین برداشت ما از واقعیت با دیگری تفاوت دارد.
مغز ما از طریق نورونهای آینهای میآموزد. به همین دلیل است که از دیدن درد یا شادی دیگران، در خودمان نیز احساس مشابهی برانگیخته میشود.
در کنار این سازوکارهای زیستی، هورمونهایی مانند دوپامین، اکسیتوسین، اندورفین و سروتونین نیز هدایتگر رفتارهای ما هستند. اینکه کدام رفتار ما ریشه در مسیر رشد دارد و کدام از خطای فرهنگی یا اجتماعی سرچشمه میگیرد، به شناخت همین الگوها وابسته است.
از سوی دیگر، یوکای چو نظریهای با عنوان اکتالیسِس (Octalysis) یا «هشتگانهی انگیزشی» ارائه میدهد و هشت رانش ذهنی (Core Drive) را عامل محرک رفتار انسان معرفی میکند:
۱. معنا و حماسه، ۲. پیشرفت و رشد، ۳. خلاقیت و بازخورد، ۴. مالکیت و تعلق، ۵. تعامل اجتماعی، ۶. کمبود و محدودیت، ۷. کنجکاوی و عدم قطعیت، و ۸. اجتناب از ضرر.
بسیاری از رفتارهای روزمرهی انسان – از انتخاب پوشش و سبک غذا تا نحوهی تعامل اجتماعی – را میتوان در چارچوب این هشت رانه توضیح داد.
دیروز در شبکههای اجتماعی استوری دیدم با این مضمون که: «رفتار ایرانیها در هالووین نشان میدهد که ما به هیچ برنامهای «نه» نمیگوییم!» شاید تجربهی زیست پرمخاطره، تغییرات زیاد، خشکسالیها و ناپایداریهای تاریخی باعث شده ما ناخودآگاه به سوی جشن، شادمانی و تجربههای جمعی تمایل بیشتری داشته باشیم. در ایران باستان نیز هر ماه با نماد و جشنی همراه بود.
شاید راز ماندگاری و پویایی فرهنگی ما در همین باشد: اینکه با وجود تلخیها و شیرینیهای فراوان، همچنان با شتاب به سوی پیشرفت حرکت میکنیم. اما این حرکت زمانی ثمربخش خواهد بود که برنامهریزیهای فرهنگی بر پایهی واقعیتهای جامعه انجام گیرد، نه بر اساس واکنشهای سطحی.
در نهایت، باید گفت طرحهای بگیر و ببند برای مقابله با مراسمی نمادین و جهانی مانند هالووین، نهتنها نتیجهای ندارد، بلکه میتواند شکاف فرهنگی را عمیقتر کند. راه درست، شناخت، تحلیل و هدایت رفتارهای فرهنگی بر اساس درک واقعی از جامعه است، نه مقابله با نمودهای آن.





